سفارش تبلیغ
صبا ویژن























وفا

چراغی از تجارب به دست و کوله باری از اندوخته ها به دوش میگیرم و اعماق تنگ و تاریک افکارم را دنبال میکنم.

مسیر را انتخاب میکنم.چند قدمی جلوتر وحشت تمام تار و پود وجودم را میلرزاند.هیچ کدام از واقعیت هایی را که چشمانم میبیند نمیتوانم برای خودم برگزینم.

در یک طرف مرگ,شکست,ناامیدی,تنهایی,اضطراب و در یک طرف عشق,امیدواری,پیروزی,خوشحالی.اندیشه ام متمرکز نمیشود.ترس از اینکه کدام یک از این دو شاخه به آینده من تعلق دارد!کاش میشد لحظه ای به آینده رفت.نمیدانم آسمان سرنوشت من آبی است یا نه؟!کاش باران میبارید.تا شاید رنگ سرنوشتم را در قطرات بلوری اش پیدا کنم.چه خواهد شد؟به کجا خواهم رسید؟مرگ!مرگ من چه رنگی است؟واژه ها غوغا میکنند و اضطرابم از آینده دو چندان.نمیخواهم عشق و زندگی ام را به تاریکی واگذار کنم.

تصمیم میگیرم و پیش میروم. آنطور که دلم میخواهد و درست است.پیش میروم اگر هم خلاف سرنوشت قدم بردارم آنقدر به راهم ادامه خواهم داد تا خسته شوم و به جای اینکه من قبولش کنم و خود را تسلیم او سازم سرنوشت برنامه هایش را با پشتکار من تنظیم کندو مسیرش را تغییر دهد.

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/4ساعت 1:12 عصر توسط هم نفس نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» چرا رفتی؟
ارام رفت
......
سهراب
انتظار
مادر
یکی بود یکی نبود
تظاهر
دوستی
یلدا
تقدس عشق
[عناوین آرشیوشده]

Design By : LoxTheme.com