وفا
بیست و پنجم ماه رمضان بود.کم کم داشت شور و نشاط عید فطر هویدا میشد.نزدیک غروب بود.تلفنم زنگ خورد برادر شوهرم بود و با او کار داشت.چیزی نپرسیدم.بعد از نیم ساعتی همسرم امد و گفت مصطفی تصادف کرده ضربه مغزی شده و الان هم بیهوشه.کی؟ مصطفی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خشکم زد.چاقو از دستم افتاد.باورم نمیشدبه سرعت خودمون رو به بیمارستان رساندیم.دکتر عملش کرده بود.یه خونریزی تو عمق مغز بود که نتونسته بود دست بزنه.تا صبح دعا کردیم.التماس کردیم.صبح خبر دادن خونریزیش قطع شده.دو روز بعد مرخصش کردن.انگار خدا دنیا رو بهمون داده بودصبح زنگ زدم با خواهر شوهرم صحبت کنم.گریه میکرد.باز مصطفی حالش بد شده بود.بردنش ای سی یو.عصر امبولانس گرفتیم و اعزامش کردیم شیراز.ولی هیچ فایده ای نداشت.فردا صبح دکتر مرگ مغزی اش را اعلام کرد.و روز بعد اعضایش را اهدا کردند.خودش از قبل عضو سایت اهدا عضو شده بود.درست روز عید فطر همه چیز تمام شد.خوشابحالش چه باک و راحت رفت.شب به خواب دختر همسایه امد و گفته جایم خیلی خوب است.دلم نمیخواهد برگردم نشانی قرانش را به دختر داده و ازش خواسته با قران خودش برایش قران بخواند.
جانبازی که همیشه به فکر همه بود.به همه کمک میکرد.مدیر اداره بود و برای کمک به خلق خدا همه کار میکرد از لوله کشی و برق کشی تا حفر چاه و کارهای دیگر.
مصطفی رفت.ارام و راحت رفت .قطعا الان در کنار دوستان و همسنگری اش ارام گرفته.برای او دل کندن از دنیا کاری نداشت.چون دلبسته دنیا نبود.وقتی بازنشسته شد برای پسرانش کارگاه تولید نایلکس زد ولی هیچ وقت صبح بیدارشان نکرد.صبح خروس خوان خودش به کارگاه میرفت و کار میکرد و به همسرش میگفت با بچه هایم کاری نداشته باش.بگذار هر وقت بیدار شدند بیایند.چقدر از اینکه پسر بزرگش استخدام شده بود خوشحال بود.ولی افسوس که روزگار نگذاشت بیشتر از این خوشحال باشد .بد به حال ما.بد به حال ما که دیگر کسی مثل او را نداریم.او واقعا تک بود.تک تک تک.هنوز نتوانسته ام نبودنش را باور کنم.هنوز صدایش در گوشم است.نمیدانم چگونه با این غم سنگین کنار بیایم.فقط این را میدانم که غمش تا ابد در دلمان سنگینی میکند.
دنیا از ادمهایی چون مصطفی خیلی خیلی کم به خود دیده است.
Design By : LoxTheme.com |