وفا
پنج سال صبح که از خواب بیدار میشدم اولین کارم زنگ زدن به تو بود.تویی که نفس من بودی.از وقتی آن مریضی کوفتی به سراغت آمده بود دعایی جز برای سلامتی تو نداشتم
ولی خدا صدایم را نشنید.صدای هیچ کداممان را نشنید.گفته بودن که خدا آدمهای خوب رو زود میبره.حتما بخاطر همین بوده که رحمش به هیچ کدام ما نیامد.
به امیرحسین سه ساله ات.به سید که هنوز هم حرف توکه میشود چشمهایش قرمز میشود و بی صدا اشک میریزد.امیرمحمد که میگه میخوام زنی بگیرم که صورتش پر خال باشه.آخه مامان من صورتش خال خالی بود.میگن دعای پدر و مادر رد نمیشه ولی تو اینقدر پیش خدا عزیز بودی که خدا صدای پدر و مادر هم نشنید.مامان از بس گریه کرده دیگه چشماش کم سو شده و بابا زیر بار غم رفتن تو کمرش خمیده شده.
تو نفس من بودی من بدون تو چجوری زندگی کنم؟یادت میاد هر روز صبح زنگ میزدم میگفتم چطوری نفس خواهر؟؟؟؟؟یه آدم چجوری میتونه بی نفس زندگی کنه؟
من با تو زنده بودم.تو تمام لحظه های تلخ و شیرین زندگی کنارم بودی.لحظه های سخت رو با وجود تو میتونستم تحمل کنم و لحظه های شیرین با وجود تو شیرین تر و به یاد موندنی تر میشد.
منم نمیخوام زنده باشم.تحمل روزهای بدون تو رو ندارم.بخاطر اطرافیانم مجبورم زندگی کنم.بخاطر دل مامان و بابا.بخاطر شوهر و بچه هام.ولی خواهر گلم ؛نفسم نمیخوام بدون تو زندگی کنم.من میخوام وقتی چشام بارونیه توی آغوش تو آروم بگیرم.آغوش سنگی قبر رو نمیخوام من میخوام تو بغل تو بمیرم.
تو به قول داده بودی تنهایی نری سفر.پس چی شد اونهمه قول.منم با خودت ببر
Design By : LoxTheme.com |