وفا
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هرشب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه بر پا می کنم هر شب
تماشائیست پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گشته ز گرمای دو دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر،حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار،نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
اگر نفسی در سینه است ، تو خودت میدانی برای تو نفس میکشم
برای تویی که تمام وجودم هستی ،
تویی که به خاطرت گذشتم از همه چیز ، بی تو جای من در اینجا نیست
تمام قلبم خلاصه میشود در عشق تو ،
تمام نگاهم فدا میشود در عمق چشمان تو ،
بی وفا نشده ام که روزی دل بکنم از دنیای عاشقانه تو
دنیایی که درونش آرامم ، تا تو باشی من نیز تنها با تو میمانم ،
تا با هم برسیم به آرزوهایمان، تا نشود حسرت رویاهایمان
اگر نفسی در سینه است ،
تو هستی که بودنت برایم زندگی دوباره است
در این لحظه و همه لحظه ها ، در اینجا و همه جا تو هستی در خاطرم ،
تا چشم بر روی هم گذاشتم فهمیدم که بدجور عاشقم!
چون در همان لحظه که چشمانم را بسته بودم باز هم تو را دیدم که میدرخشی برایم...
میشود از نگاهت احساس کرد که تو چقدر با وفایی ، قدر دلم را میدانی ،
هیچگاه تنهایم نمیگذاری،
از این احساس بود که احساست کردم ، تو را دیدم و درکت کردم ،
تا اینکه دلم عاشقت شد ، دلم به لرزه افتاد و دنیا ، شاهد این عشق بی پایان شد....
من همه احساستم برای تو است ، ای با احساس من ،
همه وجودم مال تو است ، برای تو که تمام وجودم هستی ....
بیا تا همچنان برویم ، این راه مال من و تو است ،
بیا تا با هم بدویم تا برسیم به جایی که تنها من و تو باشیم ،
جایی که سکوت باشد و تنها صدای نفسهایمان ...
لحظه ای حس کن این رویای عاشقانه مان...
به همین سادگی رفتی بی خداحافظ
عزیزم سهم تو شد روز تازه سهم من اشک که بریزم
به همین سادگی کم شد عمر گلبوته تو دستم
گله از تو نیست میدونم خودم اینو از تو خواستم
به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی
هر جا هستی خوب و خوش باش
تا ابد بغض صدامی تو رو محض لحظه هامون نشه باورت
یه وقتی که دوست ندارم اینو به خدا گفتم به سختی
من اگه دوست نداشتم پای غم هات نمی موندم
واست این همه ترانه از ته دل نمی خوندم
اگه گفتم برو خوبم واسه این بود که
می دیدم داری آب می شی ،
می میری اینو از همه شنیدم دارم از دوریت می میرم ؛
تا کنار من نسوزی از دلم نمی ری عمرم نفسامی
که هنوزی تو رو محض خیره هامون که نفس نفس
خدا شد از همون لحظه که رفتی روحم از تنم جدا شد
تو که تنها نمی مونی من تنها رو دعا کن
خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها کن
دست تو اول عشق بپسرش به آخرین مرد مردی
که پشت یک دیوار واسه چشمات
گریه می کرد گریه می کرد گریه می کرد
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهی وهم خیال
صبح روشن را صفای سایهی مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده است در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز توفان حوادث فارغ است
کوه گردونسای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم
ورنه این صحرا تهی از لالهی سیراب نیست
آن چه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی «رهی» در ملک عشق؟
موج را آسودگی در بحر بیپایاب نیست
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی…
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…
((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))
امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.
امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را…
باور کن…
که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد
رنگ آشنای غربت گرفته ام دوباره... دوباره گنگ شدم... دوباره مجهول ماندم...
دوباره رفیق نیمه راه... دوباره لبخند های اجباری...
دوباره زندگی تنهایی... دوباره خستگی .... دوباره کوچ...
دوباره.. دوباره... دوباره... شده ام تکرار مکررات...
دوباره هایم پوسیدند بس که این دست و ان دست شدند...
دوباره هایم بی رنگ شدند بس که تکرار شدند...
گل رزم خاک می خورد و من دوباره و دوباره و دوباره گلی را که معتقد بود بو ندارد را بو میکشم...
خاطره ها را دوباره مرور میکنم تا نا امیدی را خسته کنم....
تا کابووس ها را پیدا کنم... دوباره ها را دوباره تکرار می کنم تا نگویند از مجنون کم دارم...
عزم رفتن دارد... ب کجایش را بگذار نگویم ... دیارش بس که دور است پاهایم از حالا عزا گرفته اند...
ثانیه ها از حالا ایستاده اند... خواب هایم از حالا کابووس شده اند...
از حالا .... پاییز تمام نشده زمستان آمده... پاییز نرفته زمستان رخ نشان داد...
کاش یاد میگرفتم چگونه نبودنت را با آغوش باز بپذیرم....
کاش کسی صبر را یادم میداد...
کاش کسی یادم می داد چگونه دوستت نداشته باشم
آخرین باری که قلم زدم برای تو را به یاد ندارم... اما دیر زمانیست دلتنگ موج مسخ کننده نگاهت هستم...
گاه یادم میرود دندان درد های دیوانه وار را بس که در گذشته غرق میشوم...
آن گل صورتی را به یاد داری... گلی که میگفتی بو ندارد؟
و من لجوجانه عطرش را میبلعیدم... آری تو راست می گویی رز بو ندارد....
اما تو داری.... عطر که میزنی مست میشوم... فراموش میکنم گاهی... دوستم نداری...
گاهی از یاد میبرم اداب زانو زدن را ... گاهی فراموش میکنم تو را از تو نخواهم....
خدایم را بخوانم برای نیمه ی بی وفای دیگرم ....
گاهی انقدر میبندی دست و پایم را که یادم رفت پریدن را...
و انقدر در قفس بودن را برایم تکرار کردی که یادن رفت به اوج رسیدن با تو و در قفس بودن نیست...
انقدر قلبم را فشردی که رد زمخت کفش هایت مانده روی احساسم..
هر بار که مهمان کنج قفس تنهایی ام می شدی ذوق زده نگاهت میکردم...
و حرفهای خفه ی قلبم را در تلاشی بیهوده در نگاهم میریختم تا بخوانی اش ....
و تو با لبخندی تصنعی در و دیواره قفسم را نگاه می کردی....
ثانیه ها را با چشم هایت تعقیب می کردی تا زودتر وقت رفتن را نشانت دهند...
این بار ماندنت را تمنا نمیکنم ....
را را نشانت میدهم.... پشتت را که به من کنی... راه باز است و جاده هموار....
آبی ندارم به رسم عادت که عجب رسم خوبیست پشت سرت بریزم....
راهت را با اشک هایم تر میکنم مسافر....
به سلامت....
تو کلاس معلم پرسید کی می دونه عشق چیه ؟هیچکس جوابی نداد
همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند.
ناگهان یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک
تو چشاش جمع شده بود و بغض جلوی گلوشو گرفته بود. بهاره 3 روز بود با کسی
حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض بهاره
ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید
و گفت:بهاره جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
بهاره با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم
شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
بهاره گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق
براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم
با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون
شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که
به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه
به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم
بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره
ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم
عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های
یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو
دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم
یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا
با گرمی وجود یکی گرم بشیعشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش
از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان
خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم
و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی
این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست
عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم
جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم
که برو اون گفت بهاره نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به
اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد
از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون
راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه
برام فرستاد که توش نوشته شده بود: بهاره عزیز همیشه دوست داشتم
و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما
توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن
پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو ... بهاره که صورتش از اشک خیس
بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
بهاره به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم
مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر بهاره اومدن دنبال بهاره برای مراسم ختم یکی از بستگان
بهاره بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای بهاره شروع کرد به لرزیدن پاهاش
دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
بهاره هم رفت . رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
بهاره همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من می ترسم
پسر نه داره خوش میگذره
دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داری
دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه و....
روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر
بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود
که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما
نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه
از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت.
دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟- بله حتماً.
چه سئوالی؟- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر
پول می گیرید؟مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو
ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟- فقط
میخواهم بدانم.- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم:
20 دلارپسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید.
بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود10 دلار به من قرض
بدهید ؟مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن
این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب
بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به
اتاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.
من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای
کودکانه وقت ندارم.پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و
در را بست.مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
چطور به خودش اجازه می دهد فقط برایگرفتن پول
ازمن چنین سئوالاتی کند؟بعد از حدود یک ساعت
مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش
خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ
چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیازداشته
است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک
از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت
و در را باز کرد.- خوابی پسرم ؟- نه پدر ، بیدارم.- من فکر
کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت
و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.
بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو نشست‚
خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر
بالشش بردوازآن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚
دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که
خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚
ولی من حالا 20 دلار دارم. آیامی توانم یک ساعت از
کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
Design By : LoxTheme.com |