وفا
وقتی رفتی دلم گرفت ای دوست.آخر با تو با طراوت بودم و به امید نزدیکتر شدن به تو میشد به پیشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دیاری دور بدرفه کرد.وقتی تو رفتی دلم گرفت آخر با تو میشد تا آن سوی پرچین دلها کوچیدو عشق را زیباتر دید.وقتی که بودی دلم چه آرامش غریبی یافت و در حریم نگاهت آسمان چه حقیر میشد.در هنگام رفتن تو و چشمهای مهربانت ناگاه دلم گریست.آخر میتوانستم دلتنگی هایم را به ضریح چشمانت بسپارم و تبسم ستاره ها را در برق نگاهت ببینم.اما بی تو شب من ,شب بی ستاره است.بی تو دلم در جست و جوی کوچه ای است که به باغ یاد تو میپیوندد.
چگونه میتوان برای عشق رنگی قائل شد؟چگونه میتوان عشق را وصف کرد؟انسان وقتی به اوج یکرنگی و شفافیت رسید به تماشای عشق خواهد نشست.وقتی انسان به معنای واقعی عاشق شد میتواند عشق را وصف کند اما نه به بیان و در قالب کلمات.عشق شیواترین پیام خداوند است برای بندگان خود,تا ما بدانیم که او عاشق تمام خلایق خویش است.بر این باورم هر کسی عاشق خدا نیست هرگز نمیتواند عاشق کسی شود.عشق به طعم خیر خواهی مطلق است,عشق به نرمی و لطافت و در کمال صداقت و ملاحت است.پس باید عاشق بود.عاشق در کمال زیبایی و مهربانی و همه چیز و همه کس را دوست دارد.
عشق چگونه است و چه ویژگی های دارد؟
عشق یک حس روحی است که در ابعاد مختلف جسمی و نظری تاثیر گذاشته و تمام زمین و گرایشات محض را تحت تاثیر قرار میدهد,عشق معمولا با حالتی از اضطراب و هیجانی شیرین همراه است.
عشق به خدای مهربان چیست؟
خداوند سرمنشا عشق است و عشق ورزیدن به او ادای حق امانت به صاحب آن است.عشق شیرینترین و عمیقترین احساس انسان است که باید به والاترین و مقدسترین موجودیت هستی بخش یعنی خداوند هدیه شود.
عشق احساسی چیست؟
عشق بیشترین نیروی خود را به قلب و احساسات انسان متمرکز میکند.عشق احساسی به عشقی میگویند که بر طبق یک خلا روحی و عاطفی و یا تجسس برای یافتن یک مامن امن و عمیق عاطفی در درگیری بروز میکند.عشق احساسی چون بر اساس جوشش های شدید احساسی و لحظه ای صورت میگیرد معمولا دچار لغزش و اشتباه نیز میشود.
عشق را چگونه میتوان پایدار کرد؟
عشق واقعی پایدار است.ناپایداری عشق به خاطر هوس های ناپایداری است که در وجود انسانها رخنه میکند.
اگر عشق بر اساس دوست داشتنی که ریشه در معیارهای انسانی و وجدانی دارد بنا گردد,هرگز لرزان وویران نخواهد شد.و عشقی که بخاطر زندگی طلوع کند دیگر غروبی نخواهد شناخت.و وقتی عشق بخاطر خود او باشد حرمتش هرگز نخواهد شکست.
تنها باش
سعی کن همیشه تنها باشی,چون تنها به دنیا اومدی و تنها از دنیا خواهی رفت
بگذار عظمت عشق رو درک نکنی چون آنقدر عظیم است که تو و هستی تو را در بر میگیرد
سعی کن گرمی عشق رو حس نکنی تا معنای خاکستر شدن را احساس نکنی
بگذار خانه قلبت خالی از وجود هر بیگانه ای باشد که اگر بیگانه ای در آن منزل کرد به ویرانه های آن رحم نمیکند
اما اگر عاشق شدی.بخند.....گریه کن......زندگی کن....قدم بردار.....اما تنهای تنها برای یک نفر
برای عشقت
همیشه با بدست آوردن اونی که دوستش داری نمیتونی صاحبش بشی
گاهی وقتا لازم است که ازش بگذری تا بتونی صاحبش بشی.همه با اراده به دنیا می آییم با حیرت زندگی میکنیم و با حسرت میمیریم.این است مفهمو زندگی کردن.پس هرگز بخاطر غمهایت گریه مکن و مگذار این زمین پست شنونده آوای غمگین دلت باشد.
افسوس :
آن زمانی که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمانی که دوستمان دارند لجبازی میکنیم
و بعد برای آنچه از دست رفته آه میکشیم
وقتی تو را نمیشناختم از من پرسیدند عشق چند بخش است؟
یکبار دستم را بالا و پایین کردم و گفتم یک بخش
ولی وقتی تو را شناختم فهمیدم عشق سه بخشه!
آتش تو را دیدن
شادی با تو بودن
اندوه بی تو ماندن
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی وببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه,هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا
میسوزونه گاهی قلب رو,زهر تلخ بعضی حرفا
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دییوونه
هوساش وقتی تموم شد,بگه پیشت نمیمونه
خیلی سخته اون کسی که گفت واسه چشمات میمیره
بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره
خیلی سخته,نکنه ندامت راه تلخ آخرت شه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
ولی وقتی که بهار شد,یجوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه,به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات,نمیخواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت,توی قانون بی وفایی
خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه
چقدر از گریه اون شب,چشم تو سرش شلوغه
صداقت یعنی از مرز افق ها
به قصد دیدن رویت گذشتن
میان کوچه های سبز احساس
به دنبال قدم های تو گشتن
نجابت یعنی از باغ نگاهت
به رسم عاطفه یک پونه چیدن
میان سایه روشن های احساس
تو را از پشت یک آیینه دیدن
دو چشمت سرزمین آرزوها
نگاهت داستان آشنایی است
امان از آن زمان که قلب عاشق
گرفتار خزان یک جدایی است
طلوع پاک دیدار تو یعنی
برای لحظه ای چون یاس بودن
زمستان غریبی را شکستن
و چون آیینه با احساس بودن
در آن آغاز بی پایان رویش
که از باغ افق گل چیده بودی
از آن لحظه که احساس دلم را
به امواج نگاهت دیده بودی
چه زیبا شبنمی از آرزو را
به روی لادن روحم نشاندی
دلت مرز عبور از آسمان بود
و من را به دل این مرز خواندی
و اینک من کنار دیدگانت
وفا را مثل گلها میشناسم
اگر چشمان قلبم را ببندند
تو را تنهای تنها میشناسم
تو یعنی مرحم زخم پرستو
تو یعنی راز درمان را شکستن
تو یعنی تا سحر در انتظار
عبور قاصدی زیبا نشستن
سپردم به تو دریای دلم را
تو ای افسانه ایثار خورشید
دلم از روی عشقی آسمانی
وجودش را به چشمان تو بخشید
آخرین شب گرم رفتن دیدمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان,دلم بیمار بود
گفتمش از گریه لبریزم مرو
گفت جانا ناگریزم ناگریز
گفتم او را لحظه ای دیگر بمان
گفت میخواهم ولی دیر است دیر
در نگاهش خیره ماندم بی امید
سرنهادم غمزده بر دوش او
بوسه های گریه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله های گوش او
ناگهان آهی کشید و گفت وای
زندگی زیباست گاهی گاه زشت
گریه را بس کن کن مرا آتش
ناگریزم از قبول سرنوشت
شعله زد در من چو دیدم موج اشک
برق زد در مستی چشمان او
اشک بی طاقت در آن هنگام ریخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن ماندیم و با رمز نگاه
گفت میدانم جدایی زود بود
با نگاه آفرینش ببین
های های گریه و بدرود بود
مهربانی میگفت:عشق را دربرگیر
و من از آن لحظه عشق را حس کردم
با تمام هستی دل به دریا دادم
آسمان میخندید و کبوترها نیز پشت ایوان بودند
با خودم میگفتم:عشق هم تجربه ایست
تجربه چیز بدی نیست ولی حس حسرت دارد
حسی از جنس ترک خورده آرامش را
سخت در بر دارد
عشق آرامش نیست
عشق آسایش نیست
حس طوفان شدن است
حس زاییده و از نو شدن است
عشق افسون شدن است
عشق،جادو شدن است
حس مجنون شدن
و
غافل از خود شدن است
دیشب گل امید مرا چیدی و رفتی
چشمان ترم دیدی و خندیدی و رفتی
کف در کف بیگانه نهادی و گذشتی
فریاد من غم زده را نشنیدی و رفتی
از پیش من ای قوی سبکبال بهشتی
با جلوه مستانه خرامیدی و رفتی
از زاری و بیماری من شاد شدی شاد
ما را تو بدین حال پسندیدی و رفتی
بال و پر امید مرا بستی و جستی
روز وشب جانسوز مرا دیدی و رفتی
شاخه گل شادی مرا کندی و بردی
نیلوفر لبخند مرا چیدی و رفتی
گفتم به تو پس آنهمه سوگند کجا رفت؟
زین گفته بر آشفتی و رنجیدی و رفتی
بر زندگی تیره ام ای پرتو مهتاب
جز یک شب کوتاه نتابیدی و رفتی
Design By : LoxTheme.com |